یک سلام گرم تابستانی خدمت شما دوستان دلگرم.از این که سایت من را انتخاب کردید بسیار متشکرم.

داستان زیبا و کوتاه دانه های قهوه
زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید...

لطفا برای مشاهده کل داستان به ادامه مطلب بروید.

:: ادامه مطلب

:: برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, داستان پند آموز, داستان با حال,
نویسنده : Mohammad ali Rezaie
جوک های با حال
زنه به شوهرش میگه: تو هیچوقت منو دوست نداشتی!!!مرد یه نگاهی به پنج تا بچه هاشون میکنه میگه آخه من این کره خرا رو از تو گوگل دانلود کردم!!؟‏‎

گوگل عزیز حد اقل بزار ۲ تا حرف از نوشتمو تایپ کنم بعد حدس بزن آخه آبرو حیثیتم رفت جلو همه!!!

دیشب ساختمون کناریمون آتیش گرفته بود با بابام سریع لباس پوشیدیم که بریم کمک؛ مامانم یهو داد زد وااایسید! دارید میرید آشغالارم بزارید جلو در!!!بد جور تو فکر فرو رفتیم با بابام...

ایرانسل عزیز: یا به پدربزگها و مادربزرگهای ما اس �م اس نده یا اگه میدی لطف کن خودت براشون توضیح بده!!!


:: برچسب‌ها: جک, جکهای با حال, جوک, جک دست اول, جوک با حال,
نویسنده : Mohammad ali Rezaie